مموری کارت ذهن مخدوش یک موجود ناشناخته. . .
WTF?!...
چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : Phantom etkh

 تقریبا ماه پیش اومدم تراشمو تمیز کنم. . . انگشت بزرگم توش جا نمیشد. . . انگشت کوچیکمو تا جای ممکن کردم تو تراشم و یه دور پیچوندم تا پاک شه! ! . . . 5 دقیقه داشت خون میومد. . . عوضش تراشم آخرشم تمیز نشد! ! . . . مثل این که قبلا هم وقتی بچه تر بودم شستمو منگنه کردم! ! ! . . .

سه شنبه 19 / 6 / 1391برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : Phantom etkh

 وقتی دوم راهنمایی بودم یه کاری کردم که هیچکس تو مدرسه جز بچه های خودمون نفهمید! . . . مدرسمون از هر سه پایه ی راهنمایی 8 تا کلاس داشت. . . کلاسای اول و دوم طبقه‌ی بالا بودن. . سوما هم پایین. . . سیمان های تاقچه‌ی پنجره های نرده دارمونم تقریبا کنده شده بود. . . وسط یکی از زنگامون که کلاس از بیکاری شولوغ بود من یه کرمی ریختم یه تیکه سیمان بزرگ با آرامش برداشتم و پرت کردم تو حیات. . 2 دقیقه بعد یکی از بچه ها که پایین رفته بود اومد بالا و گفت , , , وای! باورت نمیشه! ! سومیا رو سر خانوم زمانی( فک کنم مسول پرورشی) سیمان انداختن. . الآن دارن میگردن ببینن کدوم سومی همچین کاری کرده! , , , منم که از خنده مرده بودم همچنان منتظر اون سومی بودم. . . حیف که آخرشم پیداش نکردن! . . .

دو شنبه 18 / 6 / 1391برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : Phantom etkh

 یه روز تکزنگ آولمون یه معلمی میخواست بیاد که همه به خونش تشنه بودن. . . قبل از اومدنش ما با گچ رو صندلیش عکس ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! کشیدیم. . . هر جلسه میشست رو صندلی. . . نقشه‌ی ما هم حتمی شده بود. . . ایشون اومدنو نشستنو کارشونو کردنو پاشدن که برن. . . وقتی پا شد و از در کلاس رفت بیرون بیشتر کلاسمون کلهاشون از در زده بود بیرون و همه چشمون رو ! ! ! ! ! ! ! ایشون بود! ! . . . همینجوری که داشت راه میرفت تا برسه به کلاس دیگه , کلاس ما داشت میترکید از خنده. . تا در اون کلاس بسته شد دیگه کلاس مام آروم گرفت. . . ولی خیلی حال داد! !

دو شنبه 18 / 6 / 1391برچسب:, :: 23:16 ::  نويسنده : Phantom etkh

یه بار بعد از امتحانا رفتیم پارک نزدیک مدرسمون. . اونجا ما مشغول ( پسر بازی! ) بودیم. . زیاد از کارمون نگزشته بود که من با یه پیر زن ک مامان بزرگ یکی از بچه های مدرسمون بود سر پسر بازی بحثم شد. . منم عشق دعوا همش ادامه میدم. . داشتیم کل کل میکردیم ک یهو ننه بزرگه اومد جلوی جلو. . . گفت میخواد زنگ بزنه پلیس بیاد جممون کنه. . ما هم تو فرار از پلیس حرفه‌ای شده بودیم. . . وقتی اومد جلو یه چیزی گفت ک من بهش یه چیزی تو مای های , , , تو غلط میکنی, , , گفتم! تا اینو گفتم دستشو کرد تو کیفش. . . همه هم داشتن ما رو نگاه میکردن. . . حتی دوستام. . فک کردم میخواد اسپری فلفلی یا چیزی دراره واسه همین هممون( من و دوستام) ترسیدیم. . . تا دستشو در اورد همه مثل گاوای وحشی رم کردیم و د برو! . . . 12 نفری از پارک ریختیم بیرون. . میدویدیما! ! . . . آخرش از دور دیدیم خانوم کارت تلفن در اورده زنگ بزنه پلیس! ! . . .

سه شنبه 19 / 6 / 1386برچسب:, :: 19:30 ::  نويسنده : Phantom etkh

 یه چیزی میگم که دربارم فکر بعد نکنین. . . اگه تو بعضی از خاطراتم از پسر بازیام نوشتم بدونین الآن پسر بازی نمیکنم. . . فکر نکنین آلانم این کارارو میکنم. .

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام. . . مرسی ک وبلاگه مارو هم وبلاگ حساب کردین! . . . تو این وبلاگ میخوام خاطراتم رو واستون بنویسم. . حالا چه شاد باشه چه ناراحت کننده و چه مسخره. . .امیدوارم از خوندن خاطراتم لذت ببرین. . .
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 15
بازدید کل : 4384
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1