مموری کارت ذهن مخدوش یک موجود ناشناخته. . .
WTF?!...
دو شنبه 18 / 6 / 1398برچسب:, :: 23:0 ::  نويسنده : Phantom etkh

 سلام. . . این وبلاگ دوممه. . خواستم یه استقبالی ازتون داشته باشم که اومدین تو ناراحت نشین. . . امیدوارم از خاطراتم خوشتون بیاد. . . اگه دوس دارین به نظر سنجی و نظر خواهی یه توجهی داشته باشین. . . دست همگی مرسی. . .

دو شنبه 26 / 5 / 1398برچسب:, :: 1:51 ::  نويسنده : Phantom etkh

از کسایی که توی نظرایی که میزارن اثرات غیر مستقیمی از تبلیغات هست خواهش میکنم که تمومش کنن. . . خواهشا بس کنید. . . نظر فقط برای نظر نه تبلیغ. . قصد توهین یا چیز دیگه ای ندارم فقط میخوام چیز بدی پیش نیاد. . . حداقل تبلیغ میزارین چرا 4 ، 5/ تا میزارین؟ ؟ ؟ ! . . . . یه دونه بزارین میفهمم به خدا. . . لطفا به پروفایلم ام مراجع کنید و سنمو بدونید که تبلیغایی که میکنید به سنم مربوط بشه. . . ممنون. . و با کمال احترام خداحافظ . .

شنبه 12 / 6 / 1392برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : Phantom etkh

 

مامان بزرگم چندوقت ب خاطر عمل چشمش اومده پيش ما..انصافا خيلى دوسش دارم ولى وااااقعا بعضى وقتا نميدونم كدوم ديوارو گاز بزنم!!!..ب مامان بزرگم ميگيم مادر..گوشش سنگينه ولى از اون سنگينا كه عشقى سبك ميشه!
ى شب مادر عينكش كج بود رو صورتش(براى عمل چشم عينك آفتابى گذاشتيم)..يكي از نزديكان(تو خونه !!نزديك بود!) اومد و عينكشو براش صاف كرد..مادرم كه باد و سرما رو خوب ميفهمه گفت : ننه ميگم از ى جا سوز مياد!!
با اون عينكه نورو نميبينه فكر ميكنه همه جا تاريكه..هى ميگه : ننه لامپارو روشن كن يكم روشنا(تلفظ:rooshna)شه!..ما اونجا چهلچراغ ميزنيم آخرش عينكشو بر ميداريم تا نورو بينه بعد ميگه : اخ اخ اخ اخ ننه عينكو بذار همه جا روشناس چشم كور ميشه الان!!!...شما جاى من بودين چيكارميكردين؟!..
يه شب ديگه همين اتفاق افتاد و منو چندنفر ديگه پيش مادر بوديم..مادر گفت : ننه روشن كن نور بياد .منم اروم ب مسخره گفتم : ننه سوز نمياد؟!..تا يكم اومديم ب اين حرف بخنديم گوش مادر نميدونم جطورى بهبود يافت!!!...بلند گفت: نوووووور نه سوز!!!...حالا بقيه ب جاى حرف من ب خود من و حرف مادر ميخنديدن!..تا صبح داشتم فكر ميكردم چطورى شنيد!
مادر سريال يوسف پيامبرو خيلى دوست داره...ى بار با ى دلتنگى و با ى ذوق و شوقى ميگفت : ننه ب (يكى تو خونواده) گفتم اين يوسفو بياره من ببينم!!..اون لحظه مادرو با زليخا اشتباه گرفتم!
اينا همش خاطرس و براى خنده تعريف كردم..اگه از اين مامان بزرگا دارين يا حتى اگه در اين حد پر خاطره نيستن بازم قدرشونو بدونين..اينا فردا ديگه نيستن و اين ى حقيقته..اينارو بايد بذارين روى سرتون..دوسشون داشته باشيد و قدرشونو تا هستن بدونيد :)
دو شنبه 26 / 5 / 1392برچسب:, :: 1:28 ::  نويسنده : Phantom etkh

 

عاشورا بود. . من با خواهرام و بابام رفته بودم برای بیکاریو فیلمو هیجان و خیمه و این چرتو پرتا. . . آقا ما رفتیم. . ملت مثل پنگون میرفتن! ! . . انقد خر تو خر بود! ! . . . چند برام دعوا شد ولی مموری نداشتم که فیلم بگیرم. . . برای همین اعصابم خورد شده بود. . . حالا. . . کلی منتظر موندیم و عذاب کشیدیم و گرما و نمایش و خیمه ام این وسطا سوخت و اومدیم گم شیم بریم خونه که برادران علمدار داشتن هم جهت با مسیر پیاده‌ی ما بر میگشتن ولی علم آتیش گرفته بود یه کم عجله داشتن! ! . . . . اینا میدویدن منم از شانس تو شلوغی از خونوادم جدا شدم! ! . . . آقا اینا رد شدن و آلمشونو تق زدن تو کله ی ما و ده برو! ! ! . . . . مخم پاشیده بود! ! . . . 3 ثانیه بعد خانوما گریه کنان حمله کردن. . بیشترم عرب بودن. . . دیگه ساییزارو خودتون تصور کنین! ! ! . . . اینا وحشی وحشی انگار امام حسین با همشون آشنا بوده. . . مارم بردن. . . من تو اون لحظات پامو رو زمین نذاشتم و این ملت عزیزمون بود که منو میبرد! . . . اول مستقیم با اونا هدایت میشدم بعد 180 درجه چرخیدم و داشتن منو میبردن! . . . ی نصف پلک که زدم فقط هوا رو میدیدم! ! . . . اونجا بود که فهمیدم منو دارن افقی میبرن! ! . . . حس جنازرو داشتم! ! . . . تا این که یکی از خواهرام دستمو گرفت و منو با زوری که هیچوقت ندشت کشید بیرون! ! . . . بله. . . اون روز عاشورای من بود تا امام حسین. . . ولی فک کنم روحش شاد شد اون بالا! . . . خدا قوت بگین بهشون 

دو شنبه 26 / 5 / 1392برچسب:, :: 1:1 ::  نويسنده : Phantom etkh

شاید کم کسی وبمو دنبال کنه ولی چون دیر به دیر آپ میکنم معذرت میخوام. . سعیمو میکنم که خاطرات خوب یادم بیاد و بنویسم. . .

سه شنبه 9 / 4 / 1392برچسب:, :: 1:16 ::  نويسنده : Phantom etkh

سر کلاس بودیم بغلیم خودکار آبی میخواست. . بهم گفت خودکار آبی داری؟ . . گفتم نه. . به پشتیم ک بهش میگفتیم روشن گفت خودکار آبی داری؟ . . روشن میگه: آره. . خودکار یا مداد؟ ! . . . گفت: خودکار آبی! ! . . . روشن: آبی میخوای؟ ! . . . 

 
:|  من 
:|  دوستم

چهار شنبه 20 / 9 / 1391برچسب:, :: 19:29 ::  نويسنده : Phantom etkh

 یه فستیوال تو ژاپن برگزار میشه ب اسم Penis festival . . . . اگه تو گوگل عکسای این فستیوال رو ببینین فک کنم واستون جالب باشه. . . اگرم معنی کلمه رو بدونین یا پیدا کنین فکر میکنم برای دیدن عکساش مشتاق تر هم میشین! . . . البته از الآن بگم که این عکسا ممکنه برای یه سری از ایرانیا یه کم جنبه‌ی بی شعوری داشته باشه . . . من که فکر نمیکردم همچین فستیوالی هم وجود داشته باشه ولی واسم جالب بود. . . پیشنهاد میکنم یه نگاهی بهش بندازین! . . .

چهار شنبه 27 / 6 / 1391برچسب:, :: 19:4 ::  نويسنده : Phantom etkh

 یه روز من با مهمونای خالم که همه خودمونین خونه ی خالم بودیم. . . خالم ناهار درست کرد. . . تهدیگش شبیه کوکو سیب زمینی بود! . . خوب منم کوکو رو با نون میخورم. . . جلو اون همه آدم تیک تیکه‌ی اون تهدیگو داشتم با نون میخوردم! ! . . . اولش همه داشتن میگفتنو میخندیدن و منم زیاد تو حرفاشون نبودم. . . بعد از چن دقیقه که اسممو شنیدم تو بحثاشون تازه فمیدم اون چیزی که من دارم میخورم با نون کوکو نیست و تهدیگه! ! . . . اومدم ضایع نشم بقیشم با نون خوردم! . . . و تا امروز دیگه هیچ تهدیگی رو با کوکو اشتباه نگرفتم! ! . . .

چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:, :: 23:47 ::  نويسنده : Phantom etkh

 رفتیم عروسی. . . بازم زنونه مردونه جدا بود. . مهمونا زیاد و زیادتر میشدن. . . مهمونا که خیلی زیاد شدن فیلمبردار هم اومد. . ما از فامیلای عروس بودیم. . ولی دقیقا فامیلای عروس و داماد رو میتونستین تشخیص بدین. . آخه فامیلای داماد همه خوش لباس, همه شیک, همه خوش رقص و همه با کلاس بودن. . . حالا فامیلای عروس که ما باشیم نصفیا لباسا گل منگولی, همه تو فاز شنگول و خاکی, تو رقصیدن نصفمون داغون بودیم. . . مثلا تو فیلم دامادیا داشتن خیلی شیک میرقصیدن ولی ما ها داشتیم وسط دوربین جوادی میرفتیم! ! ! . . . ولی در کل خوش گذاشت. . .

چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:, :: 23:34 ::  نويسنده : Phantom etkh

 چند وقت پیش رفتیم حنابندون ک فرداشم عروسی بود. . . من داماد رو تا اون موقع ندیده بودم. . . خوب حنابندونیم ک ما بودیم زنونه و مردونه جدا بود. . . منم شده بودم یکی از عضو های فعال اونجا! ! . . . نمیدونستم داماد چه شکلیه. . . تا ساعت 11 خانواده عروس فقط بودن. . . قرار بود 11 فامیلای داماد بریزن تو! ! . . . 11 شد و در حین این که فامیلای داماد داشتن میریختن تو من دم در بودم. . دیدم یه پسر با اعتماد به نفس داره از وسط خانوما رد میشه بره تو. . . منم یه لحظه غیرتی شدم جلوشو گرفتم! ! ! . . . . حالا داشت 2 ساعت خودشو معرفی میکرد. . . وقتی فهمیدم داماد بود از خجالت بخار شدم. . . ولی بعدش خیلی خندیدیم. . .

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

درباره وبلاگ


سلام. . . مرسی ک وبلاگه مارو هم وبلاگ حساب کردین! . . . تو این وبلاگ میخوام خاطراتم رو واستون بنویسم. . حالا چه شاد باشه چه ناراحت کننده و چه مسخره. . .امیدوارم از خوندن خاطراتم لذت ببرین. . .
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 4372
تعداد مطالب : 15
تعداد نظرات : 21
تعداد آنلاین : 1